ایکه از شرمت خوی از رخسارهٔ خور می چکد


چون سخن می گوئی از لعل تو گوهر می چکد

زان لب شیرین چو می آرم حدیثی در قلم


از نی کلکم نظر کن کاب شکر می چکد

دامن گردون پر از خون جگر بینم بصبح


بسکه در مهر تو اشک از چشم اختر می چکد

چون عقیق گوهر افشان تو می آرم بیاد


در دمم سیم مذاب از دیده بر زر می چکد

بسکه می ریزد ز چشمم اشک میگون شمع وار


ز آتش دل خون لعل از چشم ساغر می چکد

عاقبت سیلابم از سر بگذرد چون دمبدم


راه می گیرم برآب چشم و دیگر می چکد

آستین بردیده می بندم ولی در دامنم


خون دل چندانکه می بینم فزونتر می چکد

خامه چون احوال دردم بر زبان می آورد


اشک خونینش روان بر روی دفتر می چکد

تشنه می میرم چو خواجو برلب دریا و لیک


برلب خشکم سرشک از دیدهٔ تر می چکد